ما هیچ، ما نگاه
یک ایستگاه مانده به شریعتی به سمت در حرکت میکنم تا سریع از قطار پیاده شوم.
مترو تقریبا خلوت است، به قدری خلوت که سر و ته واگن را به راحتی میشود دید. جلوی
در قطار ایستادهام و منتظرم قطار به ایستگاه برسد. چشمم به دختری میافتد که از
ناکجا آباد به سمت یکی از مسافرین که نشسته میآید. کف دستش را یک ماچ پر صدا میکند
و میچسباند به صورت مسافر، با خودم میگویم تا به این حد علنی؟! در همین فکر هستم
که میبینم دختر به مرد مسافر اصرار میکند از او یک بسته دستمال کاغذی بخرد.
به سیاهی تونل خیره میشوم و با خودم میگویم این مدلیاش را دیگر ندیده بودم
که صدای چند ماچ پر صدای دیگر اینبار از پشت سرم میآید. همان دختر در حال بوسیدن
شکم مرد دیگری است و لا به لای بوسیدنهایش از او میخواهد که یک بسته دستمال
بخرد. بقیه واگن که اکثرا مرد هستند فقط به این صحنه نگاه میکنند، بعضی بیتفاوت
و بعضی با لبخند، حرصم میگیرد. قبل از اینکه کاری بکنم قطار به ایستگاه میرسد و پیاده
میشوم.
دلم میخواهد فریاد بکشم، اما سر چه کسی، سر آن دختر، سر تمام مردهایی که بیتفاوت
فقط به آن صحنه نگاه کردند یا سر خودم که به محض باز شدن در قطار پریدم بیرون تا
بعدش بگویم میخواستم کاری کنم اما مجبور بودم از قطار پیاده شوم.
در تعجب و حیرتم از خودم و از تمام مردانی که دم از غیرت و ناموس پرستی میزنیم
اما وقتی آن دختر را دیدیم همه با هم خفه خون گرفتیم و به روی خودمان نیاوردیم، حتی
چند نفری با لبخند رضایتشان را از آن نمایش فلاکت نشان دادند. شاید در دل گفتیم
ناموس ما که نیست، به ما چه مربوط، صاحبش بیاید جمعش کند. شاید هم چند نفری در آن
لحظه دختر را به چشم خریدار نگاه کردیم و گفتیم بد مالی نیست، شاید هم چند نفری در
آن لحظه احساس تاسف کردیم اما تصمیم گرفتیم سکوت کنیم و مسئولیت را به گردن دولت،
حراست مترو یا هر کوفتی که مسئول این قضیه است بندازیم. شاید همه این فکرها و کلی
فکر دیگر در آن لحظه از ذهن ما گذشت اما آن چیزی که در نهایت به چشم آمد، ما هیچ،
ما نگاه بود.
نظرات
ارسال یک نظر