کفن سفید
ساغر را کارد بزنی
خونش در نمیآید. با احتیاط به او نزدیک میشوم و میپرسم: «ساغر جان اتفاقی افتاده
است؟» نگاهم میکند و میگوید: «امروز همکار با صورت کبود شده اومد سرکار، شوهر
الدنگش دیشب کتکش زده بود.» و بعد یک خربار فحش و بد و بیراه نثار شوهر الدنگ
همکارش و هفت جد و آبادش میکند. فکر میکنم باید چیزی بگویم تا کمی آرام شود اما
ترجیح میدهم سکوت کنم. اجازه میدهم تا خودش را خالی کند.
این همه ناراحتی و
عصبانیت ساغر بخاطر صورت کبود همکارش نیست، ماجرای همکارش او را به یاد خالهاش
میاندازد. مژده، آخرین فرزند خانواده بود. ۱۹ سالگی با فرامرز ازدواج کرد. فرامرز
آن روزها مکانیکی داشت و وضع مالیاش بد نبود. از خانواده محترم و آبروداری بود و
همینها باعث شد خانواده مژده به این وصلت رضایت بدند. مژده و فرامرز بعد از عروسی
به طبقه دوم خانه پدری فرامرز رفتند و زندگی مشترکشان را آنجا شروع کردند. زندگی
خوبی داشتند جزء مواقعی که فرامرز به دلیلی ناراحت میشد و مژده را کتک میزد.
اولین بار که فرامرز مژده را کتک زد، مژده قهر کرد و برگشت خانه پدرش، اما پدر و
مادرش کلی با او دعوا کردند و گفتند اگر قرار باشد اینقدر نازک نارنجی باشد و تا
تقی به توقی خورد قهر کند و بیاید خانه بابا نمیتواند زندگی کند. طولی نکشید
فرامرز با خانوادهاش آمدند برای آشتی و برگرداندن مژده؛ پدر مژده از فرامرز قول
گرفت و کلی هم دخترش را نصیحت کرد تا نازک نارنجی نباشد و زود قهر نکند.
مژده به خانه برگشت،
کماکان دست بزن فرامرز برقرار بود و هرازگاهی مژده را به باد کتک میگرفت اما مژده
لبش را میگزید و با هیچکس حرف نمیزد. فرامرز که هر از گاهی برای تفریح تریاک میکشید
کم کم افتاد در دام اعتیاد و روز به روز وضعش بدتر شد. مغازه و زندگیاش را به باد
داد و اخلاقش بدتر شد. تا اینکه یک شب با کمربند به جان مژده افتاد، آنقدر مژده را
کتک زد تا از حال رفت، بعدش هم مژده را داخل انباری انداخت و درش را قفل کرد و
بیرون رفت. بعد از یک هفته جنازه مژده را از انباری بیرون آورند و یکماه بعد جنازه
فرامرز پیدا شد. یک ماشین او را زیر گرفته بود و فرار کرده بود.
وقتی مژده مُرد ساغر
هفت ساله بود. یادمه بعد از عقد مادربزرگش گفت: «با لباس سفید رفتی خونه بخت،
ایشالا با کفن سفید برگردی.» ساغر از این حرف ناراحت شد و گفت: «خاله مژده هم با
این حرفا به کشتن دادید.»
نظرات
ارسال یک نظر