تنها نوشته است که می‌ماند

ساغر که از برنامه‌های تکراری تلوزیون کلافه شده است آن را خاموش می‌کند و با عصبانیت کنترل را روی مبل پرت می‌کند. بلند می‌گوید: «هیچ وقت هم که این تلوزیون یه برنامه درست حسابی نداره.» بعد متوجه من می‌شود و با همان عصبانیت می‌گوید: «خسته نشدی از بس نوشتی؟ خوبه که نوشته‌هاتو هیچکس چاپ نمی‌کنه.» سرم را از روی لب‌تاب بیرون می‌آورم و میگم: «باز از جای دیگه پُری دق دلتی رو سر من و نوشته‌هام خالی می‌کنی!». هوا را با صدا بیرون می‌دهد و می‌گوید: «نمی‌فهمی که کسی حاضر نیست نوشته‌هات را چاپ کنه؟!». لبخند میزنم و میگم: «میفهمم، اما باید بنویسم.»
-         «چرا؟ مجبوری؟!»
-         «مجبور نیستم، اما می‌نویسم تا بفهمم کی بودم، کی هستم، تا بفهمن کی هستیم، کی بودیم.»
-         «فایده‌اش چیه؟»
-         «این را نباید از من بپرسی، از آیندگان باید پرسید که این نوشته‌ به چه دردی می‌خوره؟»
-         «واقعا فکر می‌کنی چند سال دیگه کسی پیدا بشه که این نوشته‌ها را بخونه، اصلا این نوشته‌ها باقی می‌مونه؟!»
فنجان قهوه‌ام را برمیدارم، یک جرعه می‌نوشم، فنجان را روی میز می‌گذارم و میگم: «اشتباه نکن، تنها نوشته است که باقی می‌ماند.»

نظرات

پست‌های پرطرفدار