شهر من بخند
ساغر در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکند میگوید:《این شهر دیگر نفس ندارر.》 دستی به موهایم میکشم و میپرسم: 《منظورت چیه؟》میگوید:《منظورم واضحه، نمیبینی کوهها دیگر دیده نمیشود، پرندهها از شهر کوچ کردن، شهر سیاه شده.》 میگم: 《آلودگی هوا، مشکل تمام کلانشهرها》 بسمت من برمیگردد و میگوید: 《اون هم هست اما چیزای دیگهای هم هست.》مردد میگم: 《منظورت ریزگردهاست؟!》 آهی میکشد یعنی اینکه چرا حالیت نمیشه.
میگوید: 《چیزهایی بزرگتر از ریزگرد هم وجود داره.》 از لحن صدایش پیداست که دلخورست. میگم: 《میشه بیشتر توضیح بدی؟ 》 پُفی نفسش را بیروتن میدهد و میگوید: 《کودکان کار، زنهای خیابانی، کارتن خوابها،زبالهگردها، معتادها ...مکث میکند و بعد ادامه میدهد 《اینها شهر را از نفس انداخته.》 نمیدانم چه بگویم. اینبار هر دو با هم پشت پنجره میرویم. یکبار دیگر شهر را نگاه میکنم، نفس شهر بند آمده اما هنوز هم زنده است. در دلم میگویم : 《شهر من بخند.》و ساغر حرف دلم را به زبان میآورد.
نظرات
ارسال یک نظر